عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جـــــــــــــــد

عزیزکم چند وقته میخوام برات یه شجره نامه ی کوچیک درست کنم اما فرصت نمیشه حاله فعلا به صورت پراکنده هم که هست عکسایی که از بابابزرگای بابابزرگا و مامان بزرگای بابا بزرگا و ... پیدا میکنم برات میزارم تا سر فرصت طبقه بندیشون کنم این عکس بابای بابابزرگ علی آقاس (یعنی پدربزرگِ پدربزرگت *از طرف مادر*) بابابزرگ عبدالحسین جد بزرگوار من، پدر بزرگ پدرم... ...
15 ارديبهشت 1394

خانه ی بازی باربد

تو هفته ای که گذشت دوبار رفتیم پارک، یکبار پارک شقایق و یکبار خانه ی بازی باربد تو پارک شقایق هنوزم میترسم مثل بقیه بچه ها، به امون خدا ولت کنم و بشینم به تماشا از کنارت جم نمیخورم اما خانه ی بازی باربد که رفته بودیم، کاملا امن بود منم خیلی دلم میخواس ببینم موقعی که تو مهد من پیشت نیستم چطور با بچه ها رفتار میکنی اون روز بعد از ظهر که رفتیم هانه ی بازی، پنج شش تا بچه ی هم سن و سالت بودن و من یک گوشه نشستم و تو رو فرستادم بری بازی کنی یک دختر کوچولو اونجا بود که همبازیش شده بودی ماشین بازی میکردید و اصرار داشتی که بیاد ماشینش رو کنار ماشین تو پارک کنه با ماشین بهش میزدی  میگفتی: آخخخخخ تفااااصد شد! ...
15 ارديبهشت 1394

نگاهی گذرا

تو سفرمون به قم پا به پای من و باباجون بودی تو زیارت و گردش و پیاده روی و ... روز دوم کمی از ظهر گذشته بود از حرم اومده بودیم بیرون و داشتیم میرفتیم سمت ماشین که تو یهو ایستادی و گفتی، دیگه نمیتونم راه بیام! باتریم تموم شده!! نگاهت کردم خستگی تو چهره ات موج میزد فدای تشبیه قشنگت بشم... باباجون بغلت کرد و به جای رفتن سمت ماشین، گشتیم یک رستوران تمیز پیدا کردیم موقع غذا خوردن داشت خوابت میبرد خلاصه به هر زحمتی بود غذات رو تا آخر خوردی و همینکه از رستوران اومدیم بیرون تو بغل باباجون خوابت برد... ...
15 ارديبهشت 1394

عقد عمه زهرا...

اونقدر فاصله افتاده بین نوشتن هام که یادم نمیاد چی رو از کجا شروع کنم... اول از همه اوایل این ماه عقد محضری عمه جون بود... دو سه روزی مهمون از شهرستان داشتن مامانی شون، اونقدر مشغول بودی و سرگرم که زیاد سراغی از من نمیگرفتی ساعت نه شب بود، بعد از یک ساعتی که تو آشپزخونه بودم، اومدم بیرون از باباعلی پرسیدم ایلیاکجاس؟! گفت نمیدونم الان اینجا بود داشت بازی میکرد! از مامانی پرسیدم، گفت حتما پیش عارفه اس! رفتم پیش عمه عارفه اما اونم تو رو ندیده بود!!! تو اون چند دقیقه انگار خون به مغزم نمیرسید! که یهو بابایی گفت آخرین بار دیدمش جلوی مبل بازی میکرد! بههلههههههه بین دو تا مبل از خستگی خوابت برده برده بود!!! و فقط...
15 ارديبهشت 1394

به نام پدر...

شنبه ای که گذشت دوازده اردیبهشت... روز پدر بود اول از همه باباعلیِ نازنین، روزت مبارک... الهی که همیشه سایه ات بالا سر من و گل پسری باشه واقعا قدر تموم زحمت هایی که واسه من و ایلیا جون میکشی میدونیم ممنون که پناه امن مایی... و بعد بابایی های عزیز، روز شما هم مبارک، انشاالله همیشه تنتون سالم باشه و سایه تون بالاسرمون... ** بابای خوبم، همیشه با داشتنت دلم محکمه، تا آخر عمر تنها پادشاه سرزمین قلبم تویی** و در آخر بزرگ مرد کوچکم، ایلیای نازنینم، روز تو هم مبارک، همیشه خنده مهمون لب هات باشه ایلیا جونم روز شنبه هدیه هامون رو به باباعلی دادیم و بعد رفتیم خونه ی بابایی محمد واسه تبریک ...
15 ارديبهشت 1394
1